اینها را به نیت آن ننوشته ام که کسی
بخواند و بر من رحمت آورد بلکه نوشته ام که قلب آتشینم را تسکین دهم و
آتشفشان درونم را آرام کنم.هنگامی که شدت درد و رنج طاقت فرسا می شد و
آتشی سوزان از درونم زبانه می کشید و دیگر نمی توانستم آتشفشان وجود را
کنترل کنم، آنگاه قلم به دست می گرفتم و شراره های شکنجه و درد را ذره ذره
از وجودم می کندم و بر کاغذ سرازیر می کردم ... و آرام آرام به سکون و
آرامش می رسیدم. آنچه در دل داشتم بر روی کاغذ می نوشتم و در مقابلم می
گذاشتم و در اوج تنهایی خود با قلب خود راز و نیاز می کردم آنچه را داشتم
به کاغذ می دادم و انعکاس وجود خود را از صفحه مقابلم دریافت می کردم و از
تنهایی به در می آمدم...
اینها را ننوشته ام که بر کسی منت بگذارم،
بلکه کاغذ نوشته ها بر من منت گذاشته اند و درد و شکنجه درونم را تقبل
کرده اند...اینجا قلب می سوزد اشک می جوشد وجود خاکستر می شود و احساس سخن
می گوید.اینجا کسی چیزی نمی خواهد انتظاری ندارد ادعایی نمی کند ... فریاد
ضجه ای است که از سینه ای پردرد به آسمان طنین انداخته و سایه ای کمرنگ از
آن فریادها بر این صفحات نقش بسته است.
چه زیباست راز و نیازهای درویشی
دلسوخته و ناامید در نیمه شب، فریاد خروشان یک انقلابی از جان گذشته در
دهان اژدهای مرگ، اعتراض خشونت بار مظلومی زیر شمشیر ستمگر، اشک سرد یاس و
شکست بر رخساره زرد دلشکسته ای در میان برادران به خاک و خون غلتیده،
فریاد پرشکوه حق، از حلقوم از جان گذشته ای علیه ستمگران روزگار.چه خوش
است دست از جان شستن و دنیا را سه طلاقه کردن، از همه قید و بند اسارت
حیات آزاد شدن، بدون بیم و امید علیه ستمگران جنگیدن، پرچم حق را در صحنه
خطر و مرگ برافراشتن، به همه طاغوتها نه گفتن، با سرور و غرور به استقبال
شهادت رفتن.
جایی که دیگر انسان مصلحتی ندارد تا حقیقت را برای آن فدا
کند، دیگر از کسی واهمه نمی کند تا حق را کتمان نماید...آنجا، حق و عدل،
همچون خورشید می تابد و همه قدرتها و حتی قداستها فرو می ریزند و هیچکس جز
خدا - فقط خدا- سلطنت نخواهد داشت.من آن آزادی را دوست دارم و از اینکه در
دوره های سخت حیات آن را تجربه کرده ام خوشحالم و به آن اخلاص و سبکی و
ایثار و لذت روحی و معراج که در آن تجربه ها به آدمی دست می دهد حسرت می
خورم.خوش دارم که کوله بار هستی خود را که از غم ودرد انباشته است بر دوش
بگیرم و عصا زنان به سوی صحرای عدم رهسپار شوم.